برای رسیدن به فضای سبز و قرار گرفتن زیر سایه درخت، یکی یکی کوچه پسکوچههای موسوی قوچانی در محله ابوطالب را پشت سر میگذارم، در یکی از این کوچهها حرکتم کندتر میشود و بعد از کلی پیادهروی، بعد از گذشتن از کوچه سمت چپ به پارکی میرسم. آفتاب گرم بهاری تاب و توان راه رفتن را از من میگیرد.
بعد از گذشت از چند کوچه به پارک کوچکی میرسم که مقابلش مسجدی قرار دارد، چند متر آن طرفتر هم پارک بزرگتری به چشم میخورد که درختان بزرگتر و سایه گستردهتری دارد. همینطور که مسیرم را برای رسیدن به پارک بزرگتر عوض میکنم، سر یک کوچه خانمیکه سبد قرمز رنگی دارد و جلوی درِ خانهاش نشسته و گویی در باغچه مقابل خانهاش مشغول کاشت سبزی است، نظرم را جلب میکند.
خودم را به او میرسانم تا از نزدیک ببینم چه میکند؟ نزدیکتر که میروم به صحنه جالبی برمیخورم و با سلام و احوالپرسی سر صحبت را باز میکنم، خانم مسنی است که از اطراف خانهاش معلوم میشود خانهدار نمونهای است، جواب سلامم را که میدهد، از روی کنجکاوی میپرسم چه میکنید؟
او که در پیادهرو و کنار باغچه مقابل خانهاش نشسته و به باغچه زیبایش رسیدگی می کند، میگوید: سبزی میکارم.
کنار باغچه مینشینم و برای همراهی با او سبزیها را با دقت یکی یکی میچینم و داخل سبدش میاندازم، او نیز روش درست چیدن سبزی را یادم میدهد.
او که تاکنون ساکت مانده، کمکم شروع به صحبت میکند و میگوید: مدتی بود باغچه روبهروی خانهام که در کنار چند درخت است همینطور رها شده بود و کسی به آن توجهی نداشت، تا اینکه یک روز صبح که جلوی درِ خانهام را آب و جارو میکردم، این باغچه نظرم را جلب کرد و تصمیم گرفتم در آن سبزی بکارم.همان روز که تصمیم به این کار گرفتم با بیلچهای کوچک خاکش را زیرو رو کردم، بذر سبزی را روی خاک پاشیدم و بعد از آن هم حصار کوچکی دور باغچه کشیدم تا از هر گونه آسیبی در امان بماند.
خانم خوشمشربی است، از نوع نگاهش به استفاده از فرصتهای کوچک، خوشم میآید و حالا دیگر برای رسیدن به سایه عجلهای ندارم. همینطور که جلوی در منزلش ایستاده بودم بویی مثل بوی رنگ به مشامم میرسد، از او میپرسم، مثل اینکه مشغول پختن چیزی هستید؟!
میخندد و میگوید: بله، دارم لباسهای بچهها را در دیگ رنگی که در حیاط برپا کردهام میجوشانم تا بچهها دوباره بتوانند از لباسهای رنگ و رو رفتهشان استفاده کنند و در ادامه با خنده اضافه میکند: در واقع دارم لباسهای بچهها را بازیافت میکنم!
مادرم هیچگاه نمیگذاشت چیزی در خانه تا زمانی که سالم است دور انداخته شود
کارهایش برایم جالب است، واقعا هنرمند است و سعی میکند از هر چیزی که دارد بهترین استفاده را داشته باشد و به گفته خودش این روش را به فرزندانش نیز میآموزد، همسایهها از «خانم ابریشمی» به نیکی یاد میکنند و او را مادری نمونه و هنرمند میدانند و با چند نفری که صحبت میکنم انگار هرکدام از او چیزهایی یاد گرفتهاند و خاطرهای خوش دارند که در زندگی خود عملی کرده و به نتایج مثبتی هم از آن دستورالعملها رسیدهاند...
از او میپرسم، چه شد که به فکر رنگآمیزی لباسها بعد از رنگ و رو رفتنشان افتادید، میگوید: هر کاری که امروز در زندگی انجام میدهم را سعی میکنم به فرزندانم و حتی دوستان و آشنایانم نیز یاد بدهم زیرا هرآنچه امروز خودم یاددارم برگرفته از تجربه بزرگترهایم است.
او ادامه میدهد: یادم میآید مادرم هیچگاه نمیگذاشت چیزی در خانه تا زمانی که سالم است دور انداخته شود و با هرچه که در خانه وجود داشت بهترینها را برای ما درست میکرد و حتی در خانه ما هیچگاه وقتمان به بطالت نمیگذشت و هر روز مادر برای من و خواهر و برادرانم برنامهای داشت. ما هشت خواهر و برادر بودیم و هر روز ماجرایی داشتیم که هر وقت از آنها یاد میکنم، دلم برای آن روزها تنگ میشود.
همچنان سرگرم چیدن سبزیهایش است و سبد قرمز رنگ دستش حالا پر شده از سبزی ریحان که عطر آن روحت را تازه میکند.او که دیگر نیازی به پرسیدن سوال از جانب من ندارد و میخواهد از قدیم و دوران کودکیاش بگوید، حرفهایش را ادامه میدهد و حالا میخواهد از درست کردن رب توسط مادرش در تابستانها بگوید.
ادامه میدهد: هر سال مراسم ربپزان در خانه یکی از همسایهها اجرا میشد، یادم میآید ماه آخر تابستان بود، آن روز گرم تابستان در خانه یکی از همسایهها رب میپختند و مادرم نیز برای کمک به آنجا میرفت، من و یکی از خواهرانم نیز برای کمک و بازی با بچههای همسایه با او همراه میشدیم.
حیاط خانه همسایهمان جنوبی و خیلی بزرگ بود. دو باغچه در دو طرف با حوضی هشت ضلعی در وسط حیاط، سنگفرش حیاط نیز از آجرهایی مربع شکل بود. دیگهای بزرگ از گوجههای شسته شده و آبدار پر میشدو برخی دیگها نیز قل قل میجوشید و بعد گوجههای له شده را در سبدهای آبکش میریختند و کمی که خنک میشد با گوشتکوب یا فشار دست آنها را له میکردند.
فضا پر بود از هیاهو و سروصدا، موج حرارت آتش، حرف مادرها پای دیگ و خنده و بازی قایم باشک دخترها و...، همینطور که مشغول بازی بودیم یکباره دمپایی از پایم بیرون آمد و به درون یکی از دیگها پرتاب شد.
با تعجب میپرسم داخل دیگ پر از رب؟ میگوید: نه دیگی که گوجههای شسته شده در آن قرار داشت. بعد ادامه میدهد: بیآنکه فکر کنم با عجله دستم را از همان قسمت داخل دیگ بردم، دمپاییام را برداشتم و تا پایان مراسم ربپزان همانجا بیحرکت و ساکت ایستادم. کسی در آن هیاهو متوجه من نبود، اما صدای تپش قلبم را میشنیدم و فکر میکردم اگر کوچکترین حرکتی بکنم همه میفهمند و تنبیه میشوم.
این مادر خوشذوق از خاطرات کودکیاش میگوید: فکر اینکه آن همه گوجه تمیز با خاک دمپایی من کثیف شده هنوز هم گاهی ذهنم را مشغول میکند.
هر دو میخندیم، دیگر چیدن سبزیها به آخر رسیده و انگار میخواهد خود را به سر دیگ لباسهای رنگ شدهاش برساند. مرا به داخل خانه دعوت میکند. با تشکر از او به سمت پارک حرکت میکنم و در راه به کار جالبی که در کاشت سبزی انجام داده، فکر میکنم، کاری که اگر هر شخص در فضایی کوچک یا باغچه کنار خانهاش انجام دهد، محلهها بسیار سرسبز میشوند.
این گزارش ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ در شماره ۵۴ شهرآرا محله دو چاپ شده است.